پرفسور خسته

پرفسور خسته

یادداشت‌های گاه و بی‌گاه یک فرد محترم در یک محیط نامحترم
پرفسور خسته

پرفسور خسته

یادداشت‌های گاه و بی‌گاه یک فرد محترم در یک محیط نامحترم

شب‌جمعه و این مزخرفات!

راستش دیشب چون شب جمعه بود! می‌خواستم در وصف حسنات این شب! برایتان بنویسم اما موکولش می‌کنم به یک شب جمعه دیگر تا شما هم کمی توی اینترنت جست‌و‌جو کنید که شب جمعه چه اتفاقات خاصی می‌افتد! که من اینقدر ارادت خاص دارم بهش!

امشب رفته بودیم یک مهمانی. یک سه چهار فروند بچه‌ هم که آمده بودند با هم خیلی راحت بازی می‌کردند! مثلاً قایم باشک‌بازی. البته این‌ها همه با هم فامیل بودند و کسی نمی‌توان به آن‌ها گیر داد که بچه نکن یا پسر با آن دختر در پشت در قایم نشو! ولی به هر حال فکر می‌کنم بچه‌های نسل جدید محکومند به تنهایی! من خودم یادم می‌آید وقتی بچه بودم آنقدر پسر‌عمو و پسردایی و دخترخاله و دخترعمو و دختردایی داشتم! که می‌شد با آن‌ها یک تیم فوتبال با کلیه جزییات مثل مربی و سرمربی و مدیرعامل و ماساٰژور! درست کرد. راستش من خودم پدر این دور و زمانه نیستم و واقعیتش هم در یک شب شطرنجی نرفته‌ام تا نظاره‌گر خلوت پدر و مادرهای این دور و زمانه باشم ولی شاید این‌ها فکر می‌کنند اسپرم و تخمکشان از طلا یا هم‌چنین چیزی است که یک شب دست به کار نمی‌شوند! و چهار تا پت پت نمی کنند و خلاص! خدا کند من اگر شدم پدر آن زمانه حداقل در این گزینه خساست به خرج ندهم.

داشتم می‌گفتم که بچه‌ها داشتند بازی می‌کردند. راستش من خودم هم در اوایل کودکی با دخترهای محلمان بازی می‌کردم. یادش بخیر. نمی‌دانم آن موقع چه شده بود که همهٔ آن شش، هفت دختر به انضمام من و دو سه پسر دیگر در یک دوره زمانی خاص بی‌تربیت شدیم. مثلن در خلوتمان راحت اسم آلت تناسلی هم را می‌آوردیم. بچه بودیم و هزار جور فکر توی سرمان بود. یادش بخیر. خوبی که ما داشتیم هیچ وقتی ما به همدیگر دست نزدیم و همه مان چه از لحاظ جسمی و چه از لحاظ روحی باکره ماندیم. اما پسر بچه‌های این دور و زمانه به فکر دکتر بازی و کشف یک سادگی هستند. عاشق می‌شوند، عاشق دختر همسایه هم می‌شوند ولی فقط برای یک شب!‍

راستش آشنایی ما با دخترهای همسایه‌مان هم با آشنایی دختر و پسرهای امروزی تفاوت دارد. اصلن فضای زندگی بچه‌ها یک‌جورهایی عوض شده. همان زمان‌هایی که می‌خواستیم تازه شروع کنیم به آشنایی با دخترهای محلمان، می‌رفتیم بستنی می‌خریدیم و از جلوی دخترهای همسایه رد می‌شدیم و لیسش می‌زدیم! و چون دیوانه بودیم فکر می‌کردیم که اینجوری به ما حسودی می‌کنند و دوست‌دخترمان می‌شوند و خلاصه در نهایت عاشقمان. قسمت جالب ماجرا این بود که آنها هم واقعاً به‌شکل احمقانه‌ای حسودی می‌کردند و می‌رفتند برای خودشان از این اسمارتیزهایی می‌خریدند که شکل عینک بود، لابد با این هدف که ما قدم جلو بگذاریم! هنوز نمی‌فهمم چرا این کارهای بی‌سر و ته را می‌کردیم. مثلاً داشتیم این‌طوری مخ همدیگر را می‌زدیم؟ به‌فرض ما بستنی می‌خوردیم، آن‌ها اسمارتیز، بعدش فکر می‌کردیم حالا وقتش شده که همدیگر را بغل کنیم؟! گذشته از این قضیه هیچ‌وقت نفهمیدم چرا همیشه دسته‌جمعی مخ همدیگر را می‌زدیم! مثلاً چهار تا پسر بودیم و چهار تا دختر ولی همه با هم می‌رفتیم. انگار هیچ‌کس برایش فرقی نمی‌کرد کدام یکی از اعضای تیم مقابل گیرش می‌آید، فقط یک چیزی ته دل همه می‌گفت که این کار باید دسته‌جمعی انجام شود تا به نتیجهٔ مطلوب برسد. بزرگ‌تر که شدیم میل به کار گروهی در وجودمان باقی نماند ولی خب باعث شد درصد فانتزی‌های گروهی در نسل ما بیشتر از حد نرمال باشد… یا شاید هم نرمال باشد، این یکی را مطمئن نیستم!

خلاصه اینکه ما در شرایط عجیبی بزرگ شدیم و رفته رفته با ورود موبایل و اینترنت و ماهواره تازه فهمیدیم که می‌شود با جنس مخالف هم مثل آدم ارتباط برقرار کرد. می‌شود عاشق شد. می‌شود دل داد و قلوه گرفت!
خلاصه باید بگویم که من به شخصه مخالف اینجور بزرگ شدن بچه‌ام هستم. اگر بچه‌ام مثل بچه آدم تا ده سالگی نتوانست دوست دختر پیدا کند از خانه شوتش می‌کنم بیرون با همین پاهای خودم. کاری که پدرم هم باید با من می‌کرد… و متأسفانه نکرد!